نوشته شده توسط : maria


اماآنچه ما می گفتیم شعر نبود دو دفتر  از این گفته ها را سوزاندم
 

من فن شاعری می آموختم  اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد نشئه ای غریب داشت مرا به حضور تجربه

های گمشده می برد

خیالاتیم می کرد با زندگی گیرودار خوشی داشتم وقدم های عاشقانه بر می داشتم کمتر کتاب می خواندم بیشتر

نگاه می کردم میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می رفتم
 

خانه ی ما  به خلوت یک خیابان مشرف بود از ایوان صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی شبهاکاروان شتر از کنار

خانه ی ما می گذشت در جاده ای که به اصفهان می رفت دور می شد  وسحرگاه با بار هیمه به شهر باز می گشت 

صدای زنگ شتر زیر دندان همه ی خوابهایم بود.طعم تجرد می داد. به پریشانی می کشاند . غمگین می کرد . روزگار

مستی مقیاس بود ومن عاشق بودم.

اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم و روانه ی دشت می شدم
 

می نشستم و نبض آفتاب را روی کو ه های دور می گرفتم به ستایش عادت می کردم تعادل را می آموختم
 

تابستان 1948 رسید با خانواده به قمصر رفتم و هوا خوش بود کار من نقاشی بود و کوه پیمایی آنجا بود که من
 

با منوچهر شیبانی برخوردم و این برخورد مرا دگرگون کرد
 

شنبه دهم ژوئیه  بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت ((چون به خانه رسیدیم من وبرادرم کارهای خود را کرده

به خانه ی یک نقاش که فقط  به اسم او را می شناختیم روان شدیم پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای به صدا در آوردیم
 

کلفتی در را باز کرد اسم مارا پرسید چیزی نگذشت خود نقاش آمده ما را به درون برد تاغروب آفتاب در آن خانه به سر

بردیم صحبت ما فقط از نقاشی بود))
 

آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت از هنر حرفها زد وان گوگ را نشان داد من در گیجی دلپذیری بردم
 

هر چه می دیدم غرابت داشت شب که به خانه برمی گشتیم
 

من آدمی دیگر بودم طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم فردای آنروز نقاشی من چیز دیگر شد

نقاشی من خوب نبود  خوبتر هم نشد در مسیری دیگر افتاد از آن پس شیبانی را بیشتر روزها می دیدم
 

 با هم به دشت می رفتیم نقاشی می کردیم حرف می زدیم  شیبانی شعرهایش را می خواند از نیما می گفت به

زبان تازه ی شعر اشاره می کرد و در این گشت وگذارها بود کهConception هنری من دگرگون شد همان سال به

دانشگاه هنر های زیبای تهران رفتم  دوران تحولات هنری محیط ما بود انجمن خروس جنگی
 

 بیداد می کرد نو با کهنه می جنگید
 

ومیان این شور وستیزها کار من ذره ذره شکل می گرفت



:: موضوعات مرتبط: خاطرات سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 196
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود

میان هم شاگردی های من چند نفری خوب بودند نقاشی می کردند شعر می گفتند وخط را خوش

می نوشتند  در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند با همشاگردیها به دشتها می رفتیم و

ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود

من  هنوز غریزی بودم ونقاشی من کار غریزه بود شهر من رنگ نداشت قلم مو نداشت در شهر من موزه نبود

گالری نبود استاد نبود منتقد نبود کتاب نبود فیلم نبود  اما خویشاوندی انسان و محیط بود تجانس دست و

دیوار کاهگلی بود

فضا بود طراوت تجربه بود می شد پای برهنه رفت و زبری زمین را تجربه کرد

می شد انار دزدید Moral تازه ای را طرح ریخت می شد با خشت دیوار خو گرفتمعماری شهر من آدم

را قبول داشت دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت و  خانه همپای آدم شکسته و فر توت شد

همدردی organic  داشت شهر من الفبا را از یاد برده بود اما حرف می زد جولانگاه قریحه بود

نه جای قدم زدن تکنیک

در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم اهل سنجش نمی شدیم شکل نمی دادیم در حساسیت خود

شناور بودیم دل می باختیم شیفته می شدیم و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود

سه سال دبیرستان سر آمد آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی

به شهر بزرگی آمده بودم اما امکان رشد چنان نبود در دانشسرا نان سیاه می خوردیم  ورزش می کردیم و آهسته

ازحوادث سیاسی حرف می زدیم با چقدر خامی. من سالم بودم

ورزش من خوب بود در بازی فوتبال بیشتر Wing forward بودم از نقاشی چیزی نیاموختم کمی با رنگ

و پرسپکتیو آشنا شدم محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک و انضباط بی رونق و

ما جوان بودیم وخام وعاصی چند نفری گرد آمده بودیم با نقشه های شیطانی

چه آشوبی به پا می کردیم اگر از سهم ذغال سنگ ما می کاستند شبانه قفل انبار را می شکستیم

ومیزهای تحریر را از ذغال می انباشتیم یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم  شب های تعطیل

که از شبانه روزی در می آمدیم اگر دیر برمی گشتیم ودر بسته بود

از دیوار داخل می شدیم

 

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 720
|
امتیاز مطلب : 206
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

تابستانها به کوهپایه می رفتیم با اسب وقاطر والاغ سفر می کردیم دریک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم

درگوشه باغ ما یک طویله بود چارپا نگه می داشتیم پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت تند وسرکش بود و مرا خیلی می ترساند

من از خیلی چیزها می ترسیدم  از مادیان سپید پدربزرگ از مدیر مدرسه از نز دیک شدن وقت نماز

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم  خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز می شد عصر پنج شنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دورترین خواب هایم طمع صبح جمعه را می چشیدم در دبستان از شاگردان خوب بودم

اما مدرسه را دوست نداشتم خودم را به دل درد میزدم تا به مدرسه نروم بادبادک را بیش از کتاب درس داشتم 

صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم وقتی که در کلاس اول دبستان بودم یادم هست یک روز داشتم

نقاشی می کردم معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد وگفت:

همه ی در سهایت خوب است تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی

این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم

با این همه دیوار های گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم

هنوز یک بیت آن را به یاد دارم:

زجمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان

اما تا هجده سالگی هیچ شعری ننوشتم این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم من دیر بزرگ شدم

دبستان را که تمام کردم تابستان را در کارخانه ی ریسندگی کاشان کار گرفتم یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم

نمی دانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد زیان ها رساند من مامور مبارزه با ملخ

در یکی از آبادیها شدم راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم

وقتی میان مزارع راه می رفتم سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم اگر محصول را می خوردند پیدا بود که

گرسنه اند

منطق من ساده و هموار بود روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم پرواز ملخ ها را

در هوا دنبال می کردم اداره کشاورزی مزد contimplation مرا می پرداخت

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 651
|
امتیاز مطلب : 192
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

مابچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم


روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیم ومدتی سواری کردیم .


دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم وانجیر وانار می دزدیدیم


شبها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تابه جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم


تاریکی واضطراب را میان مشت های خو می فشردیم تمرین خوبی بود هنوز دستم نزدیک میوه


دچار اضطرابی آشنا می شود

خانه ی ما همسایه صحرا بود تمام رویا هایم به بیابان راه داشت


پدر وعموهایم شکارچی بودند همراه آنها به شکار می رفتم بزرگتر که شدم عموی کوچک تیراندازی


را به من یاد داد اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود هرگز شکار خشنودم نکرد اما شکار بود که


مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکر هایم می نشاند در شکار بود که ارگانیسم


طبیعت را بی پرده دیدم به پوست درخت دست کشیدم در آب روان دست و رو شستم در باد روان شدم


چه شوری برای تماشا داشتم اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم هوای تاریک وروشن


مرا اهل مراقبه بار آورد تماشای مجهول را به من آموخت من سالها نماز خواندم بزرگترها می خواندند من هم


می خواندم در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند روزی در مسجد بسته بود


بقال سرگذر گفت:نماز رابام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید


مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم

  



:: موضوعات مرتبط: خاطرات سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 586
|
امتیاز مطلب : 172
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد