نوشته شده توسط : maria

مابچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم


روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیم ومدتی سواری کردیم .


دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم وانجیر وانار می دزدیدیم


شبها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تابه جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم


تاریکی واضطراب را میان مشت های خو می فشردیم تمرین خوبی بود هنوز دستم نزدیک میوه


دچار اضطرابی آشنا می شود

خانه ی ما همسایه صحرا بود تمام رویا هایم به بیابان راه داشت


پدر وعموهایم شکارچی بودند همراه آنها به شکار می رفتم بزرگتر که شدم عموی کوچک تیراندازی


را به من یاد داد اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود هرگز شکار خشنودم نکرد اما شکار بود که


مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکر هایم می نشاند در شکار بود که ارگانیسم


طبیعت را بی پرده دیدم به پوست درخت دست کشیدم در آب روان دست و رو شستم در باد روان شدم


چه شوری برای تماشا داشتم اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم هوای تاریک وروشن


مرا اهل مراقبه بار آورد تماشای مجهول را به من آموخت من سالها نماز خواندم بزرگترها می خواندند من هم


می خواندم در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند روزی در مسجد بسته بود


بقال سرگذر گفت:نماز رابام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید


مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم

  





:: موضوعات مرتبط: خاطرات سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب : 172
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 بهمن 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
»
»
»
»
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: