در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود
میان هم شاگردی های من چند نفری خوب بودند نقاشی می کردند شعر می گفتند وخط را خوش
می نوشتند در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند با همشاگردیها به دشتها می رفتیم و
ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود
من هنوز غریزی بودم ونقاشی من کار غریزه بود شهر من رنگ نداشت قلم مو نداشت در شهر من موزه نبود
گالری نبود استاد نبود منتقد نبود کتاب نبود فیلم نبود اما خویشاوندی انسان و محیط بود تجانس دست و
دیوار کاهگلی بود
فضا بود طراوت تجربه بود می شد پای برهنه رفت و زبری زمین را تجربه کرد
می شد انار دزدید Moral تازه ای را طرح ریخت می شد با خشت دیوار خو گرفتمعماری شهر من آدم
را قبول داشت دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت و خانه همپای آدم شکسته و فر توت شد
همدردی organic داشت شهر من الفبا را از یاد برده بود اما حرف می زد جولانگاه قریحه بود
نه جای قدم زدن تکنیک
در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم اهل سنجش نمی شدیم شکل نمی دادیم در حساسیت خود
شناور بودیم دل می باختیم شیفته می شدیم و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود
سه سال دبیرستان سر آمد آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی
به شهر بزرگی آمده بودم اما امکان رشد چنان نبود در دانشسرا نان سیاه می خوردیم ورزش می کردیم و آهسته
ازحوادث سیاسی حرف می زدیم با چقدر خامی. من سالم بودم
ورزش من خوب بود در بازی فوتبال بیشتر Wing forward بودم از نقاشی چیزی نیاموختم کمی با رنگ
و پرسپکتیو آشنا شدم محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک و انضباط بی رونق و
ما جوان بودیم وخام وعاصی چند نفری گرد آمده بودیم با نقشه های شیطانی
چه آشوبی به پا می کردیم اگر از سهم ذغال سنگ ما می کاستند شبانه قفل انبار را می شکستیم
ومیزهای تحریر را از ذغال می انباشتیم یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم شب های تعطیل
که از شبانه روزی در می آمدیم اگر دیر برمی گشتیم ودر بسته بود
از دیوار داخل می شدیم

:: موضوعات مرتبط:
خاطرات سهراب سپهری ,
,
:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 365
|
تعداد امتیازدهندگان : 94
|
مجموع امتیاز : 94