دانشسرا تمام شدو من به کاشان برگشتم دوران دگرگونیها آغازمی شد خانه قدیمی از دست رفته بود اجداد پدری
درگذشته بودند عموها در خانه های جدا می زیستند
خانوادهی من هم درخیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت روزگار می گذراندند سال 1945بود فراغت درکف بود
فرصت تامل به دست آمده بود زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم شد
در خانه آرامش دلخواه بود چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد می نشستم و رنگ می ساییدم با رنگ های
روغنی کار می کردم حضور اشیا براراده من چیره بود تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد در تماشا تاب شکل
دادن نبود تماشا خالص بود تنهایی من عاشقانه بود نقاشی عبادت من بود من شوریده بودم و شوریدگی ام تکنیک
نداشت روی بام کاهگلی می نشستم وآمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم
بسادگی مجذوب می شدم ودر این شیفتگی خشونت خط نبود برق فلز نبود درام اندامهای انسان نبود نقاشی من
فساد میوه را ازخود می راند ثقل سنگ را می گرفت شاخه ی نقاشی من دست خوش آفت نبود آدم نقاشی من
عطسه نمی کرد راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را دریافتم

زندگی من آرام میگذشت اتفاقی نمی افتاد دگرگونیهای من پنهانی بود و دیر آفتاب می شد با دوستان قدیم _یاران
دبیرستانی_ به شکار می رفتیم آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم ما
فرزندان وسعت ها بودیم سطوح بزرگ را می ستودیم در نفس فصل روان می شدیم
شنزارها فروتنی می آموختند جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود زیرا آفتاب سوزان می رفتیم
وحرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت
اواخر دسامبر 1946 بود ومن در اداره فرهنگ کار گرفتم
آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد رنگ تازه ای به زندگیم زد شعر های مشفق کاشانی را
خوانده بودم خودش راندیده بودم مشفق دست مرا گرفت وبه راه نوشتن کشید
الفبای شعری را او به من آموخت غزل می ساختم و او سستی و لغزش کار را باز می گفت خطای وزن را نشان می
داد اشارت او هوای مرا داشت هر شب می نوشتم
انجمن ادبی درست کردیم و شاعران شهر را گرد آوردیم غزل بود که می ساختیم
:: بازدید از این مطلب : 826
|
امتیاز مطلب : 350
|
تعداد امتیازدهندگان : 93
|
مجموع امتیاز : 93