نوشته شده توسط : maria

 

برای دیدن اشعار به ادامه مطلب بروید



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 268
|
تعداد امتیازدهندگان : 76
|
مجموع امتیاز : 76
تاریخ انتشار : 1 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

برای دیدن اشعار به ادامه مطلب بروید



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 630
|
امتیاز مطلب : 250
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : 19 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 239
|
تعداد امتیازدهندگان : 71
|
مجموع امتیاز : 71
تاریخ انتشار : 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 793
|
امتیاز مطلب : 201
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

می‌خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا !
لکه ‌ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.

مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می‌ زندش،
موجی آشفته فرا می‌رسد از راه که گوید با ما
قصه ی یک شب طوفانی را.

رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت .
با خیالی در خواب.

صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه ی غمناک بجا
و به نزدیکی او
می‌خروشد دریا
وز ره دور فرا می‌ رسد آن موج که می‌گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز.



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 11 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maria

من کاشی ام اما در قم بدنیا آمدم شناسنامه ام درست نیست مادرم

می داند که من روز چهاردهم مهر (16 اکتبر ) به دنیا آمده ام درست

سر ساعت12 مادرم صدای اذان را می شنیده است درقم زیاد نمانده ایم

به گلپایگان وخوانسار رفته ایم بعد به سرزمین پدری من کودکی

رنگینی داشته ام دوران خردسالی من در محاصره ی ترس وشگفتی بود

میان جهش های پاک وقصه های ترسناک نوسان داشت با عمو ها

واجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم وخانه بزرگ بود باغ بود و

همه جور درخت داشت برای یادگرفتن وسعت خوبی بود زمین را بیل

می زدیم چیز می کاشتیم پیوند میزدیم هرس می کردیم دراین خانه

پدر و عموها خشت می زدند بنایی می کردند به ریخته گری

ولحیم کاری می پرداختند چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند تار

می ساختند به کفاشی دست می زدند در عکاسی ذوق خود می آزمودند

قاب منبت درست می کردند نجاری و خیاطی پیش می گرفتند کلاه

می دوختند با صدف ودکمه گوشواره می ساختند

کوچک بودم که پدرم بیمار شد وتا پایان زندگی بیمار ماند پدرم تلگرافچی بود

در طراحی دست داشت خوش خط بود تار می نواخت او

مرابه نقاشی عادت داد الفبای تلگراف(مورس) را به من آموخت در

چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت

من قالی بافی را یاد گرفتم وچند قالیچه کوچک از روی نقشه های

خودم بافتم چه عشقی به بنایی داشتم دیوار را خواب می چیدم طاق

ضربی را درست می زدم آرزو دا شتم معمار شوم حیف دنبال معماری

نرفتم

در خانه آرام نداشتم از هرچه درخت بود بالا می رفتم ازپشت بام

می پریدم پایین من شر بودم مادرم پیش بینی می کرد من لاغر

خواهم ماند من هم ماندم

 منبع:شعرها ویادداشت های منتشر نشده از سهراب



:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 663
|
امتیاز مطلب : 210
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد